تاریخ شهادت: ۲۱ مهر ۱۳۶۵
دوره ۲ مدرسه مفید
شهید
محمدکاظم اعتمادیان

مدخل اصلی: محمدکاظم اعتمادیان پدیدآورنده: محمدکاظم اعتمادیان
تاریخ تنظیم: نامشخص منبع: مسجد مهدی
نوع متن: دستنوشته شهید
وضعیت اصل سند: در دسترس نیست
مدخلهای مرتبط: ندارد
توضیحات: یادداشت روزانه
با روشن شدن چراغ سالن و اعلام برپا، همگی از خواب برخاستیم و خود را برای فریضه نماز آماده کردیم. از رادیو صدای تلاوت قرآن بگوش میرسید. بهمحض آنکه وضو ساختیم، صدای اذان صبح فضای سالن را پوشاند.
برادران پس از اتمام نماز، به دعا مشغول شدند، برای سلامتی و طول عمر حضرت امام، رزمندگان اسلام، شفای مجروحین و آزادی اسرا و برای پیروزی رزمندگان حق علیه باطل دعا نمودند.
صبحانه را که خوردیم اتوبوس جلوی در آماده بود، همگی سوار شدیم و در هیاهوی شعار دیگران که در بیرون اتوبوس ایستاده بودند بهقصد اهواز به راه افتادیم.
اتوبوس غرشکنان جادههای پرپیچوخم بین راه را پشتش سر میگذاشت و ما با امید زودتر پیوستن به جمع رزمندگان عزیز با ثانیهشمار ساعت خود بهپیش میرفتیم. هنوز دقایقی از غروب آفتاب نگذشته بود که عباس با اعلام فرستادن صلوات برای نزدیکتر شدن زمان ظهور آقا امام زمان ورودمان را به شهر اهواز نوید داد.
صلوات سوم را که به نیت پیروزی رزمندگان اسلام به پایان رساندیم، تابلوی قرارگاه «صراط المستقیم» از پشت چند کیسهشن نمودار گشت. پس از خوشامدگویی برادر فرمانده، جهت ادای نماز جماعت حاضر شدیم.
فردا صبح که هنوز آفتاب از سر زدن حیا میکرد، کمرکش جاده اهواز _ آبادان، آنجاها که یادآور خاطره جانبازی عزیزان ما در آزادسازی و تثبیت بود [را] بر پشت کامیونهای مغرور درمینوردیدیم.
این مسیر که روزی تحت اشغال ارتش اشغالگر بعثی قرار داشت، اینک سرفراز و استوار بر پهنهی دشت [و] خاک گرم آن وادی دراز کشیده بود و سنگینی گامهای عزیزان رزمنده را بر گرده خود، حس میکرد و بر سینه میفشرد.
ایستگاه صلواتی راه مملو از عزیزان خسته بود و از وجود آنها بر خود میبالید. شربت و چای و مقداری نان و چند دقیقهای گپ و بحث از اوضاعواحوال دیگر مکانها، وسایل پذیرایی رزمندگانی است که میخواهند لحظاتی را کنار سایه بدنهای همدیگر از گرمای آفتاب سوزان آن وادی برهند.
پس از آنکه ما را با چای گرم و خوشطعم جبهه در شیشههای اهدائی مربا، پذیرایی نمودند، دانستیم که تا کنار اروندرود ۲ ساعت راه بیشتر نمانده است.
از کنار شهر بمبارانشده آبادان که گذشتیم بوی باروت و خیسی و آه سینههای زخم آلود که به پیشوازمان آمده بودند ما را تا آن دوردستها و تا پشت نخلستانهای نیمسوخته همراهی نمودند و با صفیر اولین گلوله دشمن که به زمین خورد در لابهلای خاک بپا خاسته از انفجار کینهتوز سینه مزدوران عراقی تبدیل به نور گشتند و در طول روز تابیدند. (؟)
قدمبهقدم مسیری که میرفتیم، فریاد یک انسان مبارز ما را به مسئولیتمان میآگاهاند و هشدار میداد. در کنار رودخانه اروند قایقهای موتوری جهت حمل نفر آماده بودند، یکی از دوستان از قایقران پرسید که خاک عراق کدام است؟ آیا ازاینجا میتوان نگاه کرد؟ قایقران شیرازی به او گفت: اینجا همهجا متعلق به اسلام است و آن نقطه شهر فاطمیه.
در طول مسیر که صدای انفجار چند راکت، آب متلاطم زیر قایق را لرزاند، قایقران را مجبور نمود تا کمی مارپیچ حرکت نماید. سرعت حرکت آب و بعد مسافت، این حق را به ما میداد که از خود سؤال کنیم که چگونه رزمندگان جانبرکف، توانستند بر دشمن یورش برده و در مدتی کمتر از … (؟) موفق شوند، جبههای به آن عظمت را فتح نموده و ارتش زبون بعث را به نابودی بکشانند؟
مسیری را که ما توانستیم آنچنان با خیال راحت، حتی بدون خیس شدن جورابهایمان بپیماییم، چگونه توسط عدهای فداکار و ازخودگذشته بدون داشتن تجهیزات سنگین و کاری، پیموده شد و چگونه توانستند بر آن گرگها غلبه یابند؟
مدخل اصلی: محمدکاظم اعتمادیان پدیدآورنده: محمدکاظم اعتمادیان
تاریخ تنظیم: نامشخص منبع: مسجد مهدی
نوع متن: دستنوشته شهید
وضعیت اصل سند: در دسترس نیست
مدخلهای مرتبط: ندارد
توضیحات: یادداشت روزانه
نمیدانستیم و ندانستیم و دیگران هم نخواهند دانست
بر روی وانتهایی که مسیر نخلستان شهر فاطمیه را میپیمود، نشسته بودیم و هرلحظه در آرزوی رسیدن به مسجد الزهرا و دیدن یک رزمنده [بودیم] تا بوسه بر قدوم وی زنیم و خویش را در او پاک سازیم. جلوی مسجد، رزمندگان نشسته بودند و دقایقی را به استراحت میگذرانند.
چهرههای جدید ما که تازهوارد منطقه شده بودیم. باعث بالا رفتن روحیه آنان شده بود و متقابلاً ما تازهواردان از چهرههای خاکآلوده و مصمم آنان توان میگرفتیم.
زندگی شهری و رفاه که مدتی را با آن خوکرده بودیم، چهره عوض میکرد و ما را بر آن میداشت که چون از خاک برآمده بودیم، بر خاک و با خاک باشیم.
از شیر آب منبعی که اهدایی مردم کهگیلویه به جبهههای نبرد حق علیه باطل بود آبی بهصورت زدیم و بر روی نخلهای شکسته و نیمسوخته تکوتوک خرماها به دیدهبانی انسانهای وارسته نشسته بودند.
هر کس آنجا به کاری مشغول بود و هر کس دندههای چرخ عظیم جنگ را به حرکت درمیآورد. ایستگاه صلواتی «قشله» هرروز شاهد رفتوآمد عده کثیری از برادران بود که با دیدن همدیگر خستگی را فراموش کرده و با خوردن لیوانی شربت و یا چای با همدیگر از مسئولیتها صحبت میکردند. سنگرهای پیشساخته بتونی، ابتکاری جدید در بالا بردن کیفیت سنگر سازی [بود که] بر کول کامیونها حمل میشدند و آن عده آنطرف تر، مشغول شستن لباس و احتمالاً آبتنی [بودند].
ورود ما تازهواردان بالباسهای نو که هنوز غبار هوا از نشستن روی آن امتناع ورزیده بود، توجه عدهای را به ما جلب کرد و آنها را در پیش آمدن و احیاناً گپ زدن هم راغب و هم دودل، نموده بود.
بالاخره برادر وحید، رهبر گروه پیش آمد و ضمن سلام و خوشآمد گویی همگان را دعوت به ورود به خانه خدا نمود. بچهها سریع دست و صورت خود را با آب شسته و پس از بازنمودن بند پوتینهای خود به داخل شبستان مسجد وارد شدند. مسئول گروه نخست به معرفی ایستاد و ضمن اعلام حضور برادران از جمع دادستانی جهت مشارکت در رزم و پشتیبانی از رزمندگان، خواهان هر چه سریعتر سرنگونی رژیم بعث عراق و پیروزی رزمندگان اسلام شد و مطرح نمود که برادران دادستانی که در شهر با عوامل استکبار جهانی و پیرامون نظام سلطه پنجه به پنجه و درگیر و سعی در اضمحلال و انهدام آنان دارند همهروزه با سعی و تلاش و ایثار و فداکاری کوشش میکنند تا کیان اسلام را بر بلندای جام جهان، در اهتزاز نگهدارند. این عزیزان همواره میکوشند تا حافظان پیام خون شهدای مظلوم تاریخ، از هابیل تا حسین و از حسین تاکنون و از اکنون تا ادامه جهان باشند.
شما عزیزان که در این گرمای جانکاه اینگونه فداکارانه، جانفشانی میکنید و سنگر ایمان و تقوا و مسئولیت خود را که همهروزه آماج گلولههای زهرآگین دشمنان اسلام قرار میگیرد حفظ مینماید، اینان پاسداران این همت و شجاعت و مردانگی شما هستند.
اینان به دست گیرندگان این علم سرافراز و خونین هستند که از دست حسین بن علی (ع) به دستشان به ودیعه گذارده شده است و اگر به بلندی نگاه ندارند، به ندای هل من ناصر ینصرنی آن امام بزرگوار مدیوناند.
شما دلیران که در منطقه هماره در رزمید و جانفشانی، محکم بایستید و گامهایتان را استوار نمایید که پیروزی با ماست و این وعده خلاف ناپذیر الهی است و هرگز خداوند در وعدهاش خلاف ندارد.
من به نمایندگی از جمع عزیزان اعزامی از دادستانی بهتمامی برادران عزیز رزمنده در جایجای میهن اسلامیمان درود میفرستیم و برای شما سنگرنشینان منطقه فاطمیه آرزوی سلامت و موفقیت و پیروزی عاجل نموده و امیدواریم شما رزمندگان دلیر پیامآور شادیها در فتحهای آینده باشید و با اخبار خوشتان قلب امام امت و ملت رنجکشیده ایران را شادی بخشید و نوید فتح و پیروزی دهید. خداوند به امام امت عمر طولانی و پربرکت عطا فرماید.
پسازآنکه مسئول گروه از پذیرایی گرم و بیشائبه برادران رزمنده مستقر در مسجد تشکر و قدردانی نمود، برادر وحید به نمایندگی از جمع رزمندگان به پا خاسته و ضمن خوشامدگویی مجدد به تازهواردان، سخنانی پیرامون اوضاع منطقه و چگونگی شب حمله و ایثار و فداکاری غواصان و یورشآوران، مطرح نمود و از مسئولیتهایی که تازهواردان باید بر دوش کشند توضیحاتی بیان داشت.
آنچه را که آن برادر مسئول مطرح نمود، نموداری از فداکاری بالای عزیزان بود که با پشت پا زدن به دنیا و آنچه در دنیا دارای ارزش شده است، خویشتن را در بوته آزمایش قرار داده [بودند] تا هم خود را بیازمایند و هم این جهان را.
آن شب اولین شبی بود که خود را در فضای جبهه حس میکردم و دانستیم که جبهه کدام است. برادران هرکدام مسئولیتی قبول نموده بودند و خود را برای ایفای آن مسئولیتها آماده میکردند. برادران سابقهدار، تجربیات خود را در اختیار افرادی که تازه مسئولیت پذیرفته بودند قرار میدادند.
فردا صبح که هنوز عقربههای ساعت بهکندی خود را به موقعیت بیدارباش میکشاند، از خواب بیدار شدم و با این احساس که اولین نفری هستم که بیدارم، چشمم به چند تن از برادران افتاد که در گوشه و کنار اتاق و فضای مسجد در حال خوانده قران میباشند. عرق شرمی که پیشانیم را خیس نموده بود با آب وضو شسته و صدای به گلو نشستهام با تلاوت آیاتی از قران از حلق درآمد.
فردای آن روز همگی طبق معمول زود از خواب برخاستیم. پس از ادای فریضه نماز و صرف صبحانه به نرمش پرداختیم. ساعت هفت صبح توسط زنگ ساعت دیواری اعلام شد.
برادر کاظم بهاتفاق یکی دو نفر از ستاد جذب و هدایت، کمکهایی آورده بود؛ تعدادی گونی سیبزمینی و پیاز، یک کارتن آبلیمو و مقداری کنسرو لوبیا و تعدادی کنسرو ماهی و یک کارتن قوطی آبمیوه تخلیه نمودیم. نخست داخل منبع آب هزار لیتری که روبروی مسجد بود اقدام به تهیه شربت آبلیمو کردیم تا زمانی که برادران یخ را آوردند و خنک شد، مورداستفاده عزیزانی که ازآنجا عبور میکردند قرار گیرد. سپس مشغول پوست کندن سیبزمینیها شدیم تا برای شب خوراک لوبیا تهیه نماییم.
ساعت حدود ده صبح بود که عدهای تازهوارد به مسجد وارد شدند. از سرووضعشان میآمد که از تهران آمده باشند، باآنکه ما هم فقط ده روز بود که به فاطمیه آمده بودیم ولی بهمحض دیدن تازهواردان خوشحال شدیم و از آنها پرس و جوی احوال نمودیم. نیم ساعت بعد پسازآنکه آنان دست و صورت شستند و از شربت میل نمودند آنجا را بهقصد محل دیگری ترک نمودند.
مدخل اصلی: محمدکاظم اعتمادیان پدیدآورنده: محمدکاظم اعتمادیان
تاریخ تنظیم: نامشخص منبع: مسجد مهدی
نوع متن: دستنوشته شهید
وضعیت اصل سند: تصویر
مدخلهای مرتبط: ندارد
توضیحات: یادداشت روزانه،تصویر h.1201.2.2
پسازاینکه به مکه رسیدیم و بعد از گرفتن اقامت به حرم جهت طواف اعمال حج رفتیم. اول قبل از ورود ذکر و دعا را خواندیم و بعد وارد شدیم. طواف را ۷ دور کردیم و بعد نماز طواف را در مقابل مقام ابراهیم خواندیم و به کوه صفا رفته و ازآنجا سعی را شروع کردیم. سپس نماز صبح را به جماعت خواندیم و طواف نساء و نماز نساء را نیز خواندیم و ساعت ۷:۴۵ صبح برای صرف صبحانه به مسافرخانه برگشتیم.
مدخل اصلی: محمدکاظم اعتمادیان پدیدآورنده: محمدکاظم اعتمادیان
تاریخ تنظیم: ۶۵٫۱٫۱۶ منبع: مسجد مهدی
نوع متن: دستنوشته شهید
وضعیت اصل سند: تصویر
مدخلهای مرتبط: ندارد
توضیحات: یادداشت روزانه، تصویر h.1201.2.1
چهارشنبه ۶۵٫۱٫۱۶ روز وفات حضرت زینب (س) بود. پس از خوردن صبحانه به حرم زینب رفته و در آنجا زیارت کرده و نماز خواندیم و ساعت ۱۰:۳۰ به مسجد اموی که قبر یحیی زکریا در آنجا خاک است رفته و نماز خواندیم و سپس به رأس الحسین و مکانی که امام سجاد (ع) در آنجا خطبه خواندهاند رفتیم. و به حرم حضرت رقیه نیز برای زیارت این بانو مشرف شدیم.
مدخل اصلی: محمدکاظم اعتمادیان پدیدآورنده: نامشخص
تاریخ تنظیم: نامشخص منبع: مسجد مهدی
نوع متن: دیگران نوشت
وضعیت اصل سند: در دسترس نیست
مدخلهای مرتبط: ندارد
توضیحات: شرح شهادت شهید به نقل یکی از همرزمان
آخرین ساعت، آخرین دقایق، آخرین لحظههاساعت ۱۱ که من مشغول شستن لباسها بودم برادر تقی نزدم آمد و گفت: راستی از امروز ساعت کار تغییر پیداکرده و یک ساعت اضافهشده است من به او گفتم آره میدانم ولی به حال ما که فرقی نمیکند، بالاخره ما تمام روز را باید اینجا در خدمت باشیم.
صدای ترمز ماشین برادر کاظم که بهاتفاق برادر همایون از مقر نوح برمیگشتند توجهها را به آنجا جلب نمود. آن روز هم طبق معمول برادر کاظم جهت تحویل غذا به مقر نوح رفته بود و در سر ساعت همیشگی که دست میکشیدیم و برای صرف غذا به داخل مسجد میرفتیم به آنجا رسید. من رو کردم به برادری که کنارم نشسته بود و گفتم: انگار چهره برادر کاظم و همایون نورانی شده است.
از ساعت ۱۱صبح ۱۳ دقیقه گذشته بود و من که کار شستشوی لباسم پایان گرفته بود، جهت آویز آنها به پشت مسجد رفته بودم. صدای ضد هوایی ناگهان سکوت آن منطقه را شکست؛ گلولههای ضد هوایی سینه آسمان را میشکافتند و به سمت هدف پیش میرفتند. از حرکت و سیر گلولهها میتوانستیم بفهمیم که هواپیماهای دشمن قصد حمله به پل رودخانه اروند را دارند.
هواپیماها که با آتش پرحجم ضد هوایی روبرو شده بودند چند بار در آسمان مانور دادند و خود را به اینطرف و آنطرف میکشاندند.
گلولههای ضد هوایی از هر سو به یک نقطه متمرکز بود و هدف را دنبال میکرد که به ناگاه صدای وحشتناکی پرده گوشم را کشاند و در یک لحظه زمین در مقابل چشمانم سیاه گشت. گردوخاک بسیاری فضای جلوی مسجد را پوشاند، ساختمان مسجد به لرزه درآمد، درختان اطراف آن آتش گرفتند و آب رودخانه بالا پرتاب شد من که در اثر موج به بالا پرتاب شده و محکم به زمین خوردم بودم، یارای برخاستن از زمین نداشتم. هر چه سعی کردم خود را کشانکشان به جلوی مسجد برسانم از توانم خارج بود.
گردوغبار همراه با فریاد و آه درهمآمیخته بود، ذکر یا حسین، یا حسین برادران حکایت از وقوع حادثهای میداد.
صدای انفجار ۴ راکت که به جلوی مسجد خورده بود همه را از اطراف متوجه مسجد مینمود. در یکلحظه به خاطرم رسید که برادر کاظم و برادر همایون در جلوی مسجد مشغول تخلیه غذا و حمل آن به داخل مسجد بودند. دیگر درنگ جایز نبود. با یک یا علی خود را سرپا نگهداشته و آهسته، آهسته بهطرف جلوی مسجد به راه افتادم. صحنههایی که جلوی مسجد دیدم بسیار دلخراش و تأسفبار بود.
برادر کاظم که جلوی در مسجد مورد اصابت ترکش قرارگرفته بود و از ناحیه شکم جراحت پیداکرده و درازکش افتاده بود.
برادر حمید که سوار بر وانت از آن دو به مسجد نزدیک میشد دچار موج گرفتگی شده بود. آن برادری که در کنارم به شستن لباس مشغول بود. داخل آب پرت شده و انگار خفهشده بود.
یکی دو برادر دیگر که مشغول تخلیه غذا بودند کمی آنطرف تر پرتابشده و در خوابی خوش لبخند میزدند.
داخل شبستان صحنه رقتبار و اشکآلودی به وجود آمده بود. حدود ۲۰ تن از برادران از ناحیه سر و گردن و شکم دست و پا مورد اصابت ترکش قرارگرفته و همگی فریاد یا حسین سر داده بودند. من که در اثر موج گرفتگی، قدرت کمک و حتی فکر کردن را از دست داده بودم بلند فریاد یا زهرا یا زهرا، میزدم. در مدت کوتاهی چند تن از برادران دیگر واحدها که به یاری برادرانم داخل مسجد آمده بودند و میخواستند مجروحان را به بیمارستان منتقل کنند، مواجه با ماشینهای لهشده و ازکارافتاده جلوی مسجد شدند و قادر به کاری نبودند. از هر طرف فریاد کمک کمک یا زهرا یا حسین بگوش میرسید.
تانک سوخت گازوئیل در کنار مسجد آتشگرفته بود. یکی از راکتها به نزدیکی حمام و دستشویی اصابت کرده بود و برادری که داخل حمام مشغول استحمام بود به شهادت نائل میگردند. ۲ راکت دیگر که به پل خاکی روی نهر روبروی مسجد خوردند باعث شهادت برادری که کنار نهر مشغول شستشو بود میگردند. راکت دیگر که جلوی مسجد منفجر میگردد، باعث میشود برادرانی که در حال تخلیه غذا بودند رزمندگان داخل مسجد در حال انجاموظیفه بودند را مجروح مینماید.
لحظات بسیار اندوهبار و سرد میگذشت. چهرههای خونآلود برادران عزیز، غمبارترین زمان را برای ما به وجود آورده بود. ماشینهای مقر که در اثر اصابت ترکش ازکارافتاده بود، ما را مجبور نمود تا از شهرداری و قرارگاه نوح درخواست وسیله نماییم که این کار در اسرع وقت انجام شد و برادران را به اورژانس فاطمیه انتقال دادند. یاد خاطرات آن لحظات بسیار غم آفرین بود. برادر کاظم که مشغول تخلیه غذایی که از قرارگاه نوح تحویل گرفته [شده بود] بودند از ناحیه شکم مجروح و در کنارش برادر محمد همایون که مشغول کمک بود شهید شد. قلم دیگر از نوشتن ابا دارد. لحظاتی که من کاظم را در آغوش داشتم به او گفتم قدری تحملکن تا ماشین بیاید و به بیمارستان برویم و آن شهید عزیز بهعنوان آخرین کلام همراه با لبخندی دلنشین، حاکی از رضایت تمام از اتفاقات واقعشده با رشادت و صلابت تمام گفت که: هیچ اشکالی ندارد. من ناراحت نیستم.
این کلام تمام صحنههای غمانگیزی را که دیده بودم و از شدت غم و درد فریاد میزدیم، همچون آب خنک، جان ملتهب ما را آرام نمود و ما را در انجام وظایفمان ساعیتر کرد.
بههرتقدیر ما ماندیم و هزاران خاطره و رمز و راز، با غم از دست دادن بهترین عزیزان همرزممان و اینکه که یک سال از آن ماجرای غمآلود میگذرد و به یاد آن میافتیم، از خود شرمنده و خجل [میشویم] که سعادت همراهی آنان را نداشتیم و در این انتخاب اصلح ما را قابل ندانستند.
ما ماندیم و کوله باری از گناه و کم کاری و مشکل تر از همه بار مسئولیت رساندن پیام آن شهیدان عزیز و دیگر شهدای تاریخ از هابیل تا حسین و از حسین تا خمینی و از خمینی تا این زمانهای گذرا.
اما ای شهید عزیز ما با تو و با خون سرخ تو و خون سرخ دیگر یارانت، تجدید عهد و میثاق می نماییم و از خداوند می خواهیم که ما را در انجام مسئولیت و وظایفمان یاری دهد. تا بتوانیم با قدرت هر چه تمام تر و با موقعیت هر چه کاملتر، از عهده آن برآئیم که این بار سنگین است و آن راه دراز.
